به نام خدا
عشق، نه هوس
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ
من مهدیم عاشق ادمای شوخ و باحال
داستان از اونجایی شروع شد که من خیلی پسر عموم رو دوست داشتم و فکر میکردم که اون همیشه برام بهترین فرده!وعاشقش بودم البته تا این موقع بیش تر از یه هفته پیش هم نبودیم و من هیچوقت نتونستم احساسم رو به پسر عموم بگم
اسم پسر عموم هم رضا بود!
من با پدر و مادر نازم زندگی میکردم اونا دوستای من بودن قبل از پدر مادرم!
باهاشون خیلی راحت بودم
خلاصه چون من دخی خوشملی بودم و همچنین خواهرم شراره دخی خوشملی بود برامون زود خاستگار اومد مخصوصا برای من!
خاستگارمم یه مرد خوب بود تحصیل کرده و خوب و پدر و مادرشم خوب بودن پدر مادر منم هی اصرار داشتن که من باهاش ازدواج کنم اما من رضا رو دوست داشتم و اینطور شد که یه شب که بابام خیلی بهم اصرار کرد و گریه و بغض قضیه رو بهش گفتم
اونم چون منو درک میکرد خاستگاری رو یه جوری ماست مالی کرد ولی من هنوز نمیتونستم به رضا بگم که اینقدر دوستش دارم
2ماهی گذشت که عموم (پدر رضا)مریض شد و باید میومد تهران تا دکترا مریضیش رو خوب کنند همراهش رضا هم اومده بود تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم!خیلی فرصت خوبی بود تا بهش بگم
اونا اومده بودن خونه ما تا روزی که برن دکتر!
نمیدونستم که رضام منو دوست داره یا نه ولی هر وقت که نگام میکرد چشماش برق میزد!شراره هم همون موقع ها میخواست بره تحصیل خارج کشور!
بهترین موقع بود که دل رضا رو به دست بیارم یه شب الکی خودمو به ناراحتی زدم و گریه مصنوعی کردم و رضا اومد بهم گفت چیزی شده مهدیه جون گفتم نه فقط کسی منو دوست نداره!
بعد اونم محکم گفت کی گفته من خیلی دوستت دارم!
منم گفتم اگ به حرف باشه خیلیا دوستم دارن اونم گفت که تو عمل بهت نشون میدم ! و همون شب منو گرفت برد گردش ! و خیلی بهم خوش گذشت از اون روز به من خیلی نزدیک میشد!
یه شب هم چون جا نبود اومد کنار من خوابید!
خلاصه منم فردا صبحش گفتم رضا اونم گفت جونم عزیزم منم گفتم خیلی دوست دارم از خیلی وقته ولی نمیدونستم نظر تو در مورد من چیه اونم گفت تو؟ بهترینی منم از بچگی تورو دوست داشتم!و منم الکی گفتم که خاستگار دارم : (( اونم گفت خوب وقتی بابام خوب شد میام خاستگاریت!
من خیلی خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم گفتم باشه و رفتم!
ولی تا عمل عموم 2 ماه مونده بود!
یه شب منو گرفت و برد پارتی با رفیقای پسرش!
من تا حالا پارتی نرفته بودم خیلی میترسیدم که مبادا پدرم بفهمه و این چیزا
اونم گفت نه نمیفهمه و منو دلداری داد خلاصه راضیم کرد و رفتیم
تو پارتی همه چی گیر میومد شراب عرق همچی!
رضا هم تند تند میخورد خیلی نا متعادل بود ازش میترسیدم!
همونجا جلو همه میخواست ازم بوس بگیره من نمیخواستم هرچی باشه نامحرم بود و خیلی زشت بود من نمیتونستم ازش فرار کنم که دوستش اومد دستشو گرفت و کشوندش اونور گفت چ غلطی داری میکنی؟
مگ این مهدیه نیست؟رضا هم گفت چرا هست بعد اونم گفت پس خجالت بکش این دختر پاکو به این راها نکشون!
خیلی از اوون پسره خوشم اومده بود!اسمش مصطفی بود!
جذاب و خوشتیپ!بعد اون کار رضا هم فهمیدم که میخواسته ازم سو استفاده کنه چون بعدشم چند بار دیگ اقدام کرد!
باورم نمیشد این بود اون رضایی که من دوستش داشتم ؟
یروزی داشتم تو پارک!قدم میزدم که مصطفی رو دیدم رو نیمکت پارک نشسته بود منم مدیونش بودم و ازش تشکر نکرده بودم
و کنارش نشستم و گفتم سلام اقا مصطفی اونم جواب منو داد و گفت به به مهدیه خانوم!خوبی؟
منم گفتم مرسی خوبم!وگفتم که رضا در مورد من پیش شما چیزی گفته؟
اونم گفت اره گفته بود که میخواد باهات دوست بشه!؟
گفتم چـــــــی؟ دوست؟
اونم گفت اره دیگ منم همه چیرو گفتم و گفتم میخواسته بیاد خاستگاریم!
اونم گفت نه اون که کسه دیگ رو دوست داره !
برای یه لحظه تمام دنیا رو سرم خراب شده بود خیلی حالم خراب بود فشارم اومد پایین و از حال رفتم وقتی چشمام رو باز کردم دیدم مصطفی بالا سرمه و بابا و مامانم و اون رضای بیشرف!
بعد یه سرم مرخص شدم وقتی داشتم میرفتم گفتم اقا مصطفی میتونم دوباره ببینمتون؟وشمارمو بهش دادم! اونم هیچی نگفت شاید خجالت میکشید!
و رفتیم خونه عمل عموم هم 2 روز دیگ بود !
بعد دو روز که عموم و اون پسر بی غیرتش رفتن دیدم یکی اس داده سلام خوبید مهدیه خانوم؟
از لحنش گرفتم مصطفی هست گفتم بعله مصطفی جان!
اونم گفت از کجا فهمیدی؟؟
منم گفتم خوب معلومه با این ادبیاتت !
اونم گفت میخواستی ببینیم؟
منم گفتم اره امروز ساعت 7 کافه شهریار میای؟اونم گفت کجاست؟
و من ادرس رو دادم و ساعت 7 شد یه تیپ اسپرت و نیمه لخت زدم رفتم پیشش! کپ کرده بود بهم گفت همینا هم نمیپوشیدی دیگ منم گفتم اول سلام بعدش کلام!
اونم گفت ببخشید سلام
منم گفتم علیک سلام!مثل اینکه دوست داشتین همینا هم نمیپوشیدم =))
اونم از خجالت سرش رو انداخته بود پایین!
منم گفتم خجالت نکش حالا با من راحت باش عزیزم!
و اونم گفت چشم و تازه فهمیدم که چ پسر شیطونیه!
اوه اوه!
و گفت که کاری داشتی حالا؟ منم گفتم نه میخاستم ببینم که زنده ای؟
اونم گفت فقط همین؟
منم گفتم حالا شاید هم ازت خوشم اومده باشه
اونم لبخند زد و گفت دیگ نبود؟
منم گفتم دیگ ترش میکنی بچه پرو و از کافه رفتم بیرون=))
اونم حساب کرد و اومد بیرون گفت خانومی برسونمتون؟
منم گفتم پ ن پ!ایس کن چشای منو نیگا کن!بی چش و رو!
چون خیلی نگام میکرد!
و رفت درو باز کرد برام و منم نشستم و منو رسوند خونه!
دیدم ساعت 1 شب اس داده خوب بخوابی!!!!
منم گفتم تو هم همینطور و رابطه ما خیلی خوب شد!
وبعد1 ماه بابام بهم گفت رضا که هیچی شد حالا چی؟
دیگ باید ازدواج کنی!
منم گفتم مثل اینکه ازم خسته شدی پدر؟
اونم گفت اره خیلی ول خرجی =))
منم گفتم تا اخر این ماه اگ نیومد خودم حسب میکنم=))
و باهم خندیدیم!
1 ماه هم شد و بابام گفت که خاستگار داری!
منم گفتم بابا نه من نمیخوام!!
گفت دیگ وقتت تموم شده!
منم خیلی ناراحت بودم مامانمم که از پس بابام بر نمیومد!
و فردا شبش داشتن خاستگار ها میومدن!
من خیلی ناراحت بودم چون تقریبا به مصطفی عادت کرده بودم!
و داشتم تو اتاق گریه میکردم که مامانم اومد گفت ااا پاشو دیگ خانواده داماد اومدن
منو میگی:|||
داغونا به مجبوری داشتم ازدواج میکردم!اونم با کسی که نمیشناختمش!
یعنی تا اون موقع نمیدونستم کیه! اصلا نپرسیده بودم!
خلاصه من تو اشپزخونه بودم و چای رو اماده کردم تا ببرم!
وقتی رسیدم جلو خانواده داماد هنگ کردم وای خدا این که مصطفی هست چای هارو یهو ول کردم تا حالا انقدر دست پاچه نشده بودم!
دامادم گفت یواش نسوختی که؟ منم گفتم نه ممنون
و رفتم دوباره چای اوردم و پخش کردم!
بابا مصطغی گفت خوب ما امشب مزاحم شدیم که دخترتون رو برای پسرمون خاستگاری کنم!
و الانم اگ اقا مصطفی و مهدیه جان برن با هم خصوصی حرف بزنن تا ماهم حرفای خودمون رو بزنیم بهتره و بابام هم گفت باشه و منو مصطفی بلند شدیم رفتیم تو اتاق من!
من بهش گفتم خیلی دیوونه ای!
گفت چرا ناراحت شدی؟نکنه کسه دیگ رو دوست داری؟
منم گفتم نه دیوونه تورو دوست دارم!ولی نمیدونستم که تو میخوای بیای !
اونم گفت مگه از بابات نپرسیدی؟ یا از مامانت؟
منم گفتم نه روانی چون ناراحت بودم که تو نیستی اصلا حواسم به این چیزا نبود!
منو مصطفی با هم خیلی شباهت داشتیم!
خوب اینا از قبل معلوم بود پس سریع برگشتیم پیش مامانم اینا!
بعد پدر مادرامون باهم قرار ازدواج گذاشتن!
و قرار شد 1 ماه دیگ ازدواج کنیم!
این یه ماه هم با عشق و خول بازی های ما دوتا تموم شد و باهم عروسی کردیم!
نمیدونی بهترین حال رو داشتم!
یعنی خیلی ممنون خدا بودم برای مصطفی
!ما اصلا دعوا نمیکردیم! و مصطفی هم به من خیلی احترام میزاشت!منم همینطور!
زندگی خیلی خوب بود تاروزی من که حالم بد بود و عق میزدم مصطفی سریع بردم بیمارستان و بسری ام کرد مصطفی فکر میکرد که من حامله شده ام امّا اینطور نبود وقتی حال من بهتر شد دکتر به من گفت که نمیتوانم بچه دار شوم و من اشک در چشمانم حلقه زد و نتوانستم جلو گریه ام را بگیرم مصطفی که تاه از راه رسیده بود من را در ان حال دید و به من گفت چیزی شده عزیزم
-نه چیزی نشده عزیزم فقط ناراحتم که به دردسر انداختمت
-وا مهدیه این چه حرفیه تو زنمی وظیفمه که مواظبت باشم
بعدشم اگه مواظبت نباشم بابات کلمو میکنه
من که از حرف مصطفی خیلی خنده ام گرفته بود و پیش خودم افتخار به همسرم میکردم موضوع اصلی را فراموش کردم به خانه برگشتیم شب هنگام خواب من از موضوع یادم امد دوباره داشت بغضم میشکست ولی نمیتوانستم گریه کنم چون مصطفی میفهمید و اوضاع خراب میشد
مهدیه میترسید که اگر به مصطفی این موضوع را بگوید مصطفی ان را ترک کند چون مصطفی بچه خیلی دوست داشت و هر بچه کوچکی را میدید ان را میبوسید و در حسرت یک بچه بود
امّا مشکل من این ارزویه ان را بر باد میداد!
در فکر و خیال بودم که خوابم برد و اصلا متوجه نشدم کی صبح شد
احساس کردم چیزی رو گونمه بیدار شدم دیدم مصطفی داره لپمو میبوسه!چون میخواستم بهم وابسته شه و از فهمیدن موضوع ترکم نکنه چیزی نگفتم!خیلی خواب داشتم بهش گفتم مصطفی خواب دارم ولم کن دیوونه!اونم اخمی کرد و گفت:باشه باو خوابالو خانوم!
من میرم سر کار اگ حالت باز بد شد زنگ بزن بهم بانوی خش خواب!
داد زدم گفتم:اه مصطفی خودتی من که همیشه از تو زود تر بیدار بودم
مصطفی خنده رو لباش اومد گفت:خو چرا میزنی باش باو غلط کردم و خدافظی کرد و رفت
مهدیه با خودش فکر کرد اگر به مصطفی نگوید که چه شده شاید بعدا بفهمد و خیلی اوضاع بدتر بشه ولی از سویی دیگر خیلی مصطفی را دوست داشت و خیلی میترسید مصطفی ان را ترک کند!
تصمیم گرفت که به او تا زمان مناسب نگوید!
لباس هایش را پوشید و رفت بیرون تا به بیمارستان رود و با دکتر صحبت کند و ببیند راهی هم وجود دارد ؟
به مطب که رسید وقت گرفت و منشی گفت که بعد این خانومی که الان میاد بیرون شما میتونید برید تو !
و نوبت به من رسید و رفتم تو و با دکتر در مورد مشکلم گفتم و دکتر گفت:چرا راهی هست ولی خیلی طول میکشه!و ما باید با شوهرتون هم صحبت کنیم!
مهدیه : خانوم دکتر نمیشه صحبت نکنید چون نمیدونه بهش نگفتم
دکتر:چرا نگفتی خوب باشه باهاش صحبت نمیکنم
مهدیه : مرسی خانوم دکتر،چون میترسم ولم کنه:((
و دکتر گفت که نترس کسی دختر به این زیبایی رو ول نمیکنه
و خداحافظی کردیم
و من روانه خانه شدم و به خانه که رسیدم پریدم تو تختم و خوابم برد با صدایه داد یه نفر بلند شدم مصطفی بود و کلید را فراموش کرده بود و دم در مونده بود =))با هراس درو باز کردم که دیدم از سرما داره میمیره!
رو سرم داد گشید که تو چرا درو باز نمیکنی!!!!!!
منم هیچی نگفتم و ناراحت شدم که سرم داد زده:((و رفتم تو اتاقمو درو بستم!اخه اولین بارش بود که سرم داد میزد
مصطفی اومد دم در اتاقم و گفت عزیزم ببخشید خو هوا سرد بود عصبانی بودم دیگ: (( خسته ام ناراحتم نکن جون مصطفی
درو که باز کردم رفتم بغلش و اینقدر گریه کردم و خودمو خالی کردم!مصطفی هم فقط موهامو ناز میکرد و هیچی نمیگفت بعد درازم کرد رو تخت و گفت چته عزیزم منم گفتم هیچی دلم گرفته!
مصطفی گفت میخوای بریم مسافرت تا دل گرامیتون باز شه ؟
یه متر پریدم هوا و گفتم جدی میگـــــــــــــی؟؟؟؟؟
گف اره چرا که نه فردا وسایلو جمع کن بعد کارم حرکت میکنیم!
منم گفتم مصطفی ممنون !
اونم گفت خواهش میکنم عزیزم قابل نداشت!
و رو تخت خوابید!
و من داشتم صورتش رو نگاه میکردم!خیلی دوستش داشتم اون فرشته بود!
وقتی مصطفی از خواب بیدار شد منم داشتم غذا درست میکردم که گف اوه اوه چه بوی خوبی میاد!
منم با ذوق گفتم کار سراشپز مهدیس دیگ حرف نداره =))
اونم گفت اون که 100درصد=))و هر دومون خندیدیم
غذا رو که خوردیم مصطفی گفت مهدیه چی شده امشب مهربون شدی شیطونک!من گفتم هیچی قراره چیزی بشه با شووهرم خوب باشم؟
گفت نه ولی تو که همش با من کلکل میکنی دختر =))
منم یهو به خودم اومدم موقیت خوب بود که بهش بگم
استرس داشتم نمیدونستم چیکار کنم که مصطفی بغلم کرد و گفت به چیزی فکر میکنی قربونت برم ؟
منم گریه کردم و بهش همچی رو گفتم اون از تعجب چشماش گرد شده بود هیچی نمیگفت سکوت خونه رو فرا گرفت من بهش گفتم توروخدا ترکم نکن مصطفی خواهش میکنم!:((
مصطفی گفت این چه حرفیه من که عزیزمو هیچوقت ول نمیکنم
ولی میدونم که از ته قلبش نگفت خیلی ناراحت شده بود و رفت که بخوابه حتی به من نگفت که بریم باهم بخوابیم هیچوخت نشده بود که بهم نگه شب برم گنارش بخوابم ولی اون شب نگفت!
منم که مغرور رو کاناپه خوابیدم!
صبح که بیدار شدم مصطفی نبود انگار رفته بود سر کارش منم بیار نکرده بود معلوم بود که خیلی از این موضوع ناراحته خیلـــی!!!!!!!!!!!!1
ظهر که اومد گفتم مصطفی بریم؟
اصلا حواسش نبود که قرار بوده بریم مسافرت!و گفت کجا؟؟؟؟
منم گفتم چ زود یادت رفت میخواستی منو از ناراحتی در بیاری و ببریم مسافرت بی معرفت!
اونم یادش اومد ولی نخواس ضایع شه گفت اها اون ک حله=))
همون موقع گوشی رو برداشت و مرخصی گرفت!
و منم زودی رفتم یه لباس خوشمل پوشیدم و گفتم بریــم!
اونم گفت باشه اما باید اول بوس بدی!
منم گفتم اومممم نچ نمیدم و فرار کردم سمت ماشین اونم اومد دنبالم =))من که سوار ماشین شدم و مصطفی هم داشت میومد تو که گفتم کجااااااآآآ؟
اونم گفت بریم دیگ!وا
منم گفتم چقدر خنگی تو وسایلو نیاوردی که =))
اونم زودی رفت وسایل رو اورد و حرکت کردیم
از شهر که خارج شدیم گفتم مصی گف جانم؟گفتم کجا میریم؟گف بماندد!
منم گفتم تو ک میدونی من فضولم اذیتم نکن دیگ !
گفت میریم شمال ویلا مسعود اینا!
گفتم تنهاییم دیگ اونجا گف نچ نیستیم!
گفتم هااااان؟
گف غزل و مسعود هم اونجان!
من گفتم خیر سرت منو میخواستی ببری دلم باش شه ها !
تازه خواهرتم که اونجاس هیچی باز بهم گیر میده تو هم همیشه طرف اونو میگیری!اه اه اه
گفت که ویلاشون بزرگه ما یه اتاق بزرگ داریم اونا هم یه اتاق بزرگ دیگ!من گفتم وا غزل و مسعود که محرم نیستن:/
مصطفی گف ااااا راس میگیا! برسیم اونجا حالا یه کاریش میکنیم مسعود تنها تو اتاق بخوابه غزل بیاد پیش ما!
منم گفتم که از حرفم پشیمونم نکن تورو خدا غزل بیاد پییش ما؟؟
اره مگه چیه!!!
-هیچی اقآ فقط اگ اومد بغلو و بوسو این چیزا موقوف!
مصطفی با لحن ناراحت گف چرا:((
منم گفتم محض هرا خو خجل میکشم جلو خواهرت!تازه زشتم هس شاید اونم دلش خواس =))ههههههه
مصطفی گفت غلط کرد دلش قبل ازدواج از این چیزا بخواد!
بعد هم که من خوابم برد و مصطفی یهو بیدارم کرد گف رسیدیم مادمازل!
منم گفتم ااااا چ زود !
گف زود نرسیدیدم تو خواب بودی خوش خواب
منم گفتم باز میخوای حرص منو دربیاری تو!
گف نه معذرت میخوام=))
بعد وسایلمون رو بردیم تو ویلا و غزل و مسعود هم اومدن سلام و احوال پرسی کردن با ما
غزل گفت به به شاه پریون
منم میدونستم تیکه انداخته ها و لی گفتم نظر لطفته عزیزم
غزل به مصطفی گفت داداشی خسته ای؟
مصطفی گف اره قربونت خستم !
گف خوب برو تو اتاقت بخواب!منم سریع گفتم منم خستماآ!
بعد غزل گف خو تو هم برو پیش شوهرت بخواب =))
بعد منم زود گفتم پس تو و مسعود کجا میرید استراحت کنید!
مسعود گف تو اتاق دیگ!
بعد مصطفی گفت یه اتاق؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونام گفتن اره!
بعد مصطفی گف چیچیرو اره!زته من نمیزارم غزل تو بیا تو اتاق ما!تا الانشم خیلی حال کردی بسته!
غزلم با ناراحتی گفت چشم داداش بزرگه=))
من اینقدر حال کردم مصطفی اینطوری کرد =))
تازه خودشم ذجر میکشید چون نمیتونست منو لمس کنه
خلاصه رفتیم تو اتاق خوابیدیم تختش سه نفره بود شانسمون!
غزل کنار مصطفی خوابید منم اونور غزل و اصً نرفتم سمت مصطفی خلاصه خوابیدیم من زود تر از همه بیدار شدم و پای مصطفی رو قلقلک دادم با خنده بیدار شد!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت چته دیوانه گفتم بیدار شو دیگ اه!گفت باشه باو بیدار شدم
گفتم بریم پایین صبحانه بخوریم گف برو تو من غزلو صدا کنم اونم بیاد باهم بخوریم!
تو هم برو مسعودو صدا کن!منم گفتم من؟؟؟گفت اره دیگ فقط میخوای صداش کنی دیگ
گفتم باش و رفتم در زدم دیدم کسی جواب نمیده
یواش رفتم تو و دیدم پیرهن تنش نیست زودی رفتم بیرون!
به مصطفی گفتم خودت برو صداش کن دیگ!
مصطفی گف مگه چی شده و رفت و دید مسعود لخته!وناراحت شد و مسعودو بیدار کرد و گفت چ وضعه اخه!مسعود گفت تو اتاق من که کسی نبود مصطفی گفت مهدیه اومد صدات کنه!
مسعود گف باشه بابا الان میرم معذرت خواهی میکنم
مسعود اومد گفت ببخشید مهدیه خوانوم شرمنده
مهدیه هم گفت تقصیر شما نبود که من دیدم جواب نمیدی خودم اومد تو اتاق اشتباه از من بود منو ببخشید
مسعود گفت نه من باید پیش بینی میکردم مصطفی هم داد زد حالا تعارفو ول کنید صبحانه رو درست کنید!!!!!!
غزل گف تا شما داشتید دعوا میکردید من رفتم درست کردم باو بیایید بخورید
منم گفتم اوف قربون این خواهر زرنگم برم که همش عالیه
منم که حسودیم شد!گفتم حالا مگ چیکار کرده!
خلاصه رفتیم صبحانه رو خوردیم و قرار شد بریم جنگل!
وسایلو جمع کردیم و رفتیم خیلی خوش گذشت و برگشتیم خسته کوفته خونه!مصطفی خیلی دلش برای من تنگ شده بود ولی جلو خواهرش موذب بود=))ونمیتونست منو دس بزنه=))
خلاصه شب شدو ما سه تایی رفتیم بخوابیم به همون روال گذشته غزل کنار مصطفی و منم کنار غزل، غزل که خوابید مصطفی اومد شیطونی کنه منو بوس کنه فک میکرد که من خوابم تا اومد لبامو بوس کنه منم لبه بیچاره رو یه گازه کوشولو گرفتم ولی درد داشتآ داد کشید!بعد غزل از خواب پرید و گفت چیه مگ جن دیدی داداش!گفت نه خواب دیدم =)) منم گفتم الهی چی دیدی حالا =))گفت هیچی یه سگی گازم گرفت =))دوس داشتم خفش کنم اینو گفت!ولی ریلکس گفتم از این به بعد از بقلا برو گازت نگیره=))بعد دوباره همه خوابیدم ایندفه دیگ مصطفی نیومد سمتم از ترسش=))خلاصه مسعود بیچاره هر شب تنها میخوابید و ناراحت بود منم که میدیدم مصطفی به خواهرش بیشتر توجه میکنه خواستم حرصش بدم!
صبح که شد رفتم پیش مسعود و باهاش در مورد نقشمون حرف زدم و اونم قبول کرد و خندید=))از اون به بعد زیاد پیشش میپلکیدم عصبانیتم تو چشمایه مصطفی موج میزد=))اینقدر پیش رفتیم که من یه شب گفتم میرم پیش مسعود بخوابم گناه داره همش تنهاس=))ولی قبول دارم زیاده روی کردما!!مصطفی هم گفت برو ازادی!ولی با ناراحتی گفت!
منم گفتم اره دیگ تو که از من خیالت راحته! :((
گفت نه من منظورم اون نبود عزیزم من گفتم حالا هرچی بود
غزل و مسعود که نمیدونستن ما چی میگیم گفتن چیچی دارید داستان میگید شما از اول بگید ماهم بدونیم مصطفی هم گفت هیچی به منو زنم مربوطه!خیلی خشم اومد بعد اون همه پیش مسعود بودن ولی هوامو داشت! منم گفتم منصرف شدم پیش شوهرم میخوابم!مصطفی هم گف غزل اگ تو میخوای میتونی بری پیش مسعود خلاصه شب اخره دیگ فردا برمیگردیم غزل هم ازخ دا خواسته زود رفت!
و منو شوهرم رفتیم رو تخت سه نفره اول که ازش دور بودم ولی کم کم دیدم از پشت بهم نزدیک میشه نفس های گرمشو روی گردنم حس میکردم بش گفتم چیه دلتون تنگ شده؟گفت اره خیلی!
منم گفتم الهی عزیزم خیلی برات متاسفم ولی!
حولش دادم عقب! و گفتم هر وقت برگشتیم بعد! وبیچاره هیچی نگفت قشنگ میخواس گریه کنه ولی جلوشو گفت =))
خلاصه خوابیدیمو بیدار شدیم و صبح که صبحانه خوردیم وسایلمونو جمع کردیمو سوار ماشین شدیم من کنار مصطفی نشستم چون گناه داشت مسعود رانندگی میکرد و غزلم که پیش من بود ! هیچکی جلو نشست بیچاره مسعود پسر خوبی بودا ولی ما همش تنهاش گذاشتیم تو کل سفر =))
وقتی رسیدیم غزل رو بردیم خونه خودش!(مجردی)
ماهم که رفتیم خونه و مسعودم که رفت پیش مامان باباش!
تا پامو تو خونه گذاشتم دیدم مصطفی بغلم کرد و بوسم کرد!
گفتم وا مگ از پشت کوه اومدی که حمله میکنی!گفت مگه نگفتی رسیدیم خونه الانم رسیدیم!مصطفی هم خیلی دوستم داشت و فکر نمیکردم که با اون دختره بریزه رو هم!
خلاصه یه چند ماهی گذشت و اخلاق مصطفی برگشت باهام سرد شده بود احساس کردم که دیگ عاشقم نیست
بهش مشکوک شدم تماس های دم به دقیقه و از خونه بیرون زدناش و اه نمیدونم والا!!
مصطفی
من کارم خیلی سنگین شده بود و رئیسم هی بهم زنگ میزد و پروژه ازم میخواست منم باید میرفتم بهش میدادم از طرفی هم چون کارام سخت شده بود و سنگین بود نمیتونستم درست با زنم باشم فک کنم بهم شک کرده بود چون همش گوشیمو نگاه میکرد!
تو ادارمون یه دختره تازه وارد استخدام شده بود و دروغ نگم خیلی خشگل بود ولی به چشم خواهری اصلا نمیخواستم به زنم خیانت گنم یعنی عاشق مهدیه بودم و کسی رو جز اون تو دلم راه نمیدادم!ولی دختر خودشو هی میچسبوند به من و هعی خودشو به من نزدیک میکرد حالا با هر بهونه ای که شده نمیدونم چی شد که رئیس گفت تو باید با رها(همون دختره تازه وارد)یه پروژه رو شروع کنید من نمیخواستم قبول کنم ولی مجبور بودم پس از اون به بعد ما برای کار همو میدیدیم!
مهدیه
چون به کاراش مشکوک شده بودم مدام به گوشیش سر میزدم یه شماره ناشناسم توش نبود!ولی یه نفر بود که نمیشناختم (امیری)تنها کسی بود که اسم کوچیک نداشت و خیلی بار ها با مصطفی تماس داشت تقریبا هر روز!یه روز که مصطفی خیلی داشت به خودش میرسید که بره بیرون بهش گفتم عزیزم؟گفت بعله عشقم؟گفتم که کجا میری؟ گفت سر کار میرم یعنی برای پروژه میرم؟منم گفتم مطمئنی؟ گفت وا از کار خودمم مطمئن نباشم؟
گفتم باشه عزیزم خدا به همرات باشه!
خلاصه منم پشتش لباسامو پوشیدمو رفتم دنبالش!و خلاصه×!!×
دیدم رفت پیش یه دختر! با خودم برای اولین بار گفتم که دیگ مصطفی منو دوست نداره ازادش بزارم بزارم بره چون دوستش داشتم و میدونستم بچه دوست داره ولی وقتی دیدم چیزی به من نگفته خواستم ذجرش بدم!و باهاش مثل خودش سرد باشم
زود رفتم خونه و خونرو تر و تمیز کردم تا مصطفی بیاد
وقتی اومد گفتم سلام خوش گذشت پروژتون؟گفت چی؟ چروژه هم خوش میگدره مگ!گفتم ه اره دیگ خوش میگذره و دیگ چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق و گفتم شام حاضره رو میز برو بخور!
بهم گفت مهدیه جون چیزی شده؟
منم گفتم نبابا چی میخواستی بشه؟
گفت پس چرا غذا نمیخوری؟
گفتم من خوردم توراحت باش مصطفی!
و رفتم تو اتاق خیلی یواش گریه کردم تا حالا اینقدر با مصطفی سرد نبودم!
و همینجوری خوابم برد و ساعت یک شب بیدار شدم که دیدم مصطفی پیشم خوابه باز دوباره خوابیدم!
صبخ که بیدار شدم مصطفی رفته بود سر کار! یعنی سر پروژشـــــ
منم که حرصم در اومده بود رفتم پیش مسعود و داستان رو براش گفتم و گفتم که میخوام مصطفی رو اذیت کنم تا قدر منو بدونه اونم قبول کرد و باهم بودیم از اون موقع نه خیلی صمیمی و خوب ! بازم برای مصطفی سخت بود!
مصطفی فهمیده بود و خیلی عذاب میکشید و کاسه صبرش لب ریز شد!
یه روز که منو مسعود تو پارک بودیم اومد! من خیلی ترسیده بودم واقعا میگم ولی کاری باهام نداشت و فقط گفت خیلی بی معرفتی و رفت خیلی حالش خراب بود دلم سوخت براش :((
اخه هرچی باشه شوهرم بود از اون موقع که بادختره هم دیده بودمش دیگ نذاشتم نه بوسم کنه نه بغل خلاصه هیچی!
بعدشم یه روز که با همون دختره قرار داشت من به مسعود گفتم که بیا ماهم بریم و منم به مصطفی بگم چرا اینکاری کردم!و مسعود گفت باشه و رفتیم همونجایی که مصطفی با اون دختره قرار داشت ما اونا رو میدیدیم حدود یک ساعت شده بود ولی من اصلا ندیدم که مصطفی با اون صمیمی یاشه!
خلاصه شونه هامو انداختم بالا و رفتم جلو!و به مصطفی گفتم سلام حاتون خوبه اقایه مصطفی ملکی؟اونم حول کرده بود و نمیدونست چی بگه که اون دختره گفت بفرمائید کاری داشتید!؟
منم به مصطفی گفتم که واقعا ممنون مصطفی این بود جواب زحمات من ؟ و گریه کنان رفتم تو بغل مسعود کاملا ناخدا گاه!وباهم رفتیم خونه!مسعود رف خونه خودشون منم خونه خومون!
بعد نیم ساعت دیدم مصطفی داره زنگ خونه رو میزنه
منم از پنجره گفتم بعله شما ؟ کاری داشتید؟
اونم گفت درو باز کن توضیح میدم مهدیه بخدا توضیح میدم!
مهدیه هم که خیلی ناراحت بود تو خونه راش نداد و گفت نمیخوام!
مصطفی هم که جایی نداشت جز خونه خواهرش پس رفت اونجا و حسابی پیش غزل گریه کرد!اونطور که غزل میگفت تا حالا اونقدر گریه نکرده بود!
خلاصه بعد کلی حرف زدن راش دادم تو خونه ولی باش حرف نمیزدم!حتی یک کلام
مصطفی هرچی گفت که تو اشتباه فک میکنی و این چیزا منم اصلا توجهی نمیکردم!تا این که عصبی شد و گفت تو هم این کارو با من کردی اونم با بهترین دوستم مسعود!!!!!!!!!!!!!
دیگ نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم منو مسعود الکی باهم بودیم تا تو قدر منو بدونی ولی تویه بی چشم رو اصلا قدر منو نمیدونی میدونم برای اون مشکلمه میدونم!یعنی حق داری
پس ازادی حتی میتونی اون دختره رو سیقه کنی منم به جهنم:((بغش تو گلوم ترکید و گریم گرفت گریه ای شدید و تا مصطفی اومد تو اغوش خودش بگیرتم پسش زدم و رفتم تو اتاق خوابم!
مصطفی هنگ کرده بود خیلی متاسف شده بود که تو این حال مهدیه اون پروژه رو قبول کرده بود!
و حالش رو چند برابر بد تر کرده بود ولی با خودش فکر کرد که مهدیه تا این حد دوستش داره که گذاشته ازاد باشه و بره با رها هم باشم و حتی ازش بچه دار شم!تا این حد عاشق منه و ناراحتی منو نمیخواد؟
در اتاق رو زد و دید در قفله مهدیه هم از بس گریه کرده بود و چشاش خسته شده بود خوابش برد!صبح شد مهدیه درو باز کرد حالش خوب نبود مریض شده بود و داشت زمین میخورد که مصطفی بغلش کرد و بردش رو تخت و گفت کجا خانوم خانوما!
گفتم: ت تو تو مگه سر سر سرکار نباید میرفتی؟
مصطفی گفت مرخصی گرفتم عزیزم!
گفتم:به من نگو عزیزم من عزیزت نیستم
اخ سرم درد میکنه حالم خیلی بده
مصطفی گفت اخ اخ حواسم نبود بیا بغلم بریم تو ماشین تا بریم بیمارستان!
گفتم برو گمشو نمیام
به زور بلندم کرد و بردم بیمارستان و بستری شدم و سرم زدم و حالم بهتر شد در این مدت با دکتر خودم هم در ارتباط بودم و داشت مشکلم حل میشد!
وقتی برگشتیم خونه مصطفی گفت یه چیزی بگم عزیزم؟
گفتم نه
گفت مهدیه
گفتم خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم برو با اون دختره خوش باش
مصطفی گفت اتفاقا در مورد همون دخترست
گفتم اها میخوای سیقش کنی گفتم که ازادی
مصطفی گفت نه چی داری میگی دیوونه شدی؟
گفتم:اها میخوای ازدواج کنی باهاش و منو طلاق بدی خوب باش هعی
مصطفی دیگ نذاشت حرف بزنم و لباشو گذاشت رو لبم و منو بوسید و گفت نه من تورو میخوام
گفتم با اون کارت معلومه منو میخوای
گفت بقران اون یکی از اعضایه ادارمونه و رئیس گفته بود که منو اون با هم یه پروژه رو شروع کنیم و این پروژه هم طول کشید
دیدی که من اصلا با اون دختره صمیمی نبودم اون خودشو میچسبوند به من!
منم یکم با خودم فکر کردم دیدم این که درسته و رفتم از اتاق بیرون و درو رو به مصطفی قفل کردم!
و رفتم ادارشون چون هنوز بسته نبود مصطفی راست میگفت اون یکی از اعضا اداره بود ! ولی خیلی پرو!
وقتی اومدم خونه یهو یادم اومد اوه 3 ساعت شده که رفتم بیرون دارم تحقیق میکنم در مورد این حرفه مصطفی !
در اتاق رو باز کردم دیدم مصطفی افتاده رو زمین!
داشتم گریه میکردم و میگفتم چت شده تورو خدا پا شو
نگو خودشو زده به خواب تا منو حرص بده!بیششوور
وقتی گوشمو گذاشتم رو سینش ببینم قلبش میزنه سرمو گرفت و کلمو بوسید!
و منم باهاش قهر کردم اخه خیلی منو ترسوند و 3 ماه گذشت!
که تو خونه بودم و حالم بهم خورد مصطفی منو سریع برد پیش دکتر گفت چشه حالش خوبه
بعد دکتر اومد گفت اره هم خودش هم بچتون!
مصطفی گفت چــــــــــــــــی؟
دکتر گفت بچتون دیگه!3ماهشه!
مصطفی از شادی داشت بال درمیاورد منم که رو تخت بیمارستان بودم! از این همه شادی مصطفی داشت اشکم در میومد!
اومد پیشم گفت مگه نگفتی نمیشه مهدیه؟
منم گفتم خوب هر چیزی راهی داره خوب شدم مثل اینکه!
مصطفی داد زد عاشقتم مهدیه =))
و شیکمم رو بوسید!
و منم گفتم مصطفی جلو بچه زشته!
ارتباطات احساسی ممنوع =))
اونم گفت اگ ایشالله بچمون به دنیا میاد تورو از دست میدم؟
اومممم؟حالا شاید هفته ای یک بار ندی =))
مصطفی همیشه به همه چی قانع بود!ولی شیطنت های مخصوص خودشو داشت!
تو همین هاگیر واگیر!
هم برای غزل خواستگار اومده بود!و چون غزل هیچکس رو جز داداششون نداشت!
همه سختی هاش رو کول منه بنده خدا افتاد با اون برداریم!
خلاصه یه شب قرار بود که خانواده پسر بیان خواستگاری!
نمیدونی این غزل اتیش پاره چقدر به خودش رسیده بود!
خیلی خشگل کرده بود برا پسره!
من که یادم نمیاد اینقدر خوشگل کرده باشم برا مصطفی
خواهر دومادم که دست به سیاه و سفید نمیزد!
بلاخره مصطفی از کار برگشت و غزلو دعوا کرد!بیچاره روز خواستگاریش!البته حقش بود منو کمک نمیکرد با این حالم!
بعد مثل برق و باد ساعت نه شد!
برای اولین بار غزل با من درد و دل کرد و گفت
مهدیه خیلی استرس دارم نمیدونم چیکار کنم!
منم گفتم وا مگه چیکار داره فوقش یه چهار تا چای میریزی رو داماد =))
اونم زد زیر خنده!و کلی خندیدیم
بعد بهم گفت خوبم؟
منم گفته اره بابا مثل فرشته ها خوشگل شدی!
بعد زنگ خونمون زده شد دیرینگ دیرینگ
مصطفی هم رفت پشت ایفون و در رو برای مهمونا باز کرد و اونارو راهنمایی کرد به خونه!
وقتی اومدن نمیدونی کپ کردم چون نمیدونستم که داماد مسعوده!
خیلی خوشحال شده بودم که غزل با یه همچین پسری میخواد ازدواج کنه
خانواده متشخصی هم داشت
رو مبل ها نشستنو کلی حرف های متفرقه که به بحث اصلی رسیدند!
و میخواستند بگن که پسرشون چیکارس که مصطفی گفت پسر شما فرشتس قبلا زیارتشون کردیم و باهم اشناییم!
و بعد غزل با چای اومد =))و همون اول رفت داد به مسعود =))
بنده خدا چقدر استرس داشت!
و مصطفی گفت بزارید این دو برن یکم با هم حرف بزنن!
والا اینا هم که از ما یه نسل جلو تر بودن واقعا لاو میترکوندنا!
دیگ بماند چیچی به هم گفتن اما بگم که کم کم داشتن اسم بچشونم انتخاب میکردن که من گفتم بسه دیگ بیایید تو =))
والا بقران 1 ساعت رفته بودن تو باغ داشتن حرف عاشقانه میزدن!
خلاصه غزل خانوومم بله رو داد!
و قرار شد که عروسیشون بعد تولد بچه منو مصی باشه!
و خانواده مسعود و خودش رفتن که غزل یه نفس راحت کشید=))
و رف رو تخت منو مصطفی خوابید بیشوور!
یجوری هم میخوابه یه تخت 3نفره رو اشغال میکنه!
منم گفتم خوب گناه داره بزار باشه!
مصطفی هم چیزی بهش نگف و از خواب بیدارش نکرد!
من مصطفی مثل نخ و سوزن!به هم چسبیده بودیم!تا رو کاناپه جاشیم!
هی من میگفتم برو خو یکجا دیگ بخواب!
مصطفی میگفت نچ من میخوام کنار تو بخوابم!سیریشه دیگه چ میشه کرد
صبح که شد غزل مارو اونطوری دید شرمنده شده بود برای همین یه صبحانه مفصل برامون ترتیب دید! و مارو از خواب عشقولانمون بیدار کرد!اه اه اه این دختر کلا بیشوور بود =))
ایشــــــ
ولی دستش درد نکنه یه دلی از عذا در اوردیم!
چون این مصطفی که دست و پا چلفتی بود اصلا هیچی از کار خونه و غذا سرش نمیشد!
خلاصه این شد که من دیدم اگ غزل بمونه پیشمون خیلی به نفع منه و من خسته نمیشم!
و هی به مصطفی گفتم و غر زدم تا گفت باشه مخمو خوردی
و غزلو به زور نگه داشت کلفتی کنه =))اصلا عاشق این مخ شیطانیمم!
و طبق معمول!دیگ مصی نمیتونست با من رابطه برقرار کنه از نوع احساساتیش!
اصلا بلایی نبود من سر مصطفی نیاورده باشم!
البته اونم دست کمی از من نداشت!
همون شب منو مصطفی رفتیم رو تخت خوابیدیم و غزل رو کاناپه
و مصطفی نمیدونم پش شده بود خیلی شیطونی میکرد هی بوس های ریز منو میکرد!و موهامو بو میکرد!
منم بهش گفتم مصطفی چی شده؟گف هیچی عشقم چیجور بگم اسمتم تحریکم میکنه!
وویی از حرفش خیلی خوشم اومد و گذاشتم تا هر کاری دوس داره کنه و در اخر ازم تشکر کرد ^-^منم گفتم قابل نداش عجقم!اونم یهو به خودش پرید گف اخ اخ اخ لوسی؟با کی پریدی لوست کرده؟منم گفتم به خودم مربوطه و خوابیدم!
صبح که شد با هم بیدار شدیم یعنی تا چشامون رو باز کردیم
چشم همدیگه رو دیدیم! نمیدونی اون روز چقدر حال داد چون تقریبا 6 ماه گذشته بود از حاملگی من و میخواستیم برای فهمیدن جنسیت بچه بریم سنو!
مصطفی همون اول صبح منو بغل کردو برد تو ماشین خیلی عجله داشت بهم میگفت خدا کنه دختر باشه!
ولی من پسر دوست داشتم!ولی هیچی نگفتم!
رسیدیم مطب و فهمیدیم بعله بچه اقا مصطفی یه دخیه!
اینقدر خوش حال شده بود که اگ جلوشو نمیگرفتم جیغم میکشید!
به من هی میگقت دیگ کار سنگین نکن مواظب بچه باش منم گفتم چشم ولی شما باید مواظب من باشید!من حوصله ندارم:))
اونم گفت اوه مهدیه خیلی تنبلی منم گفتم اون که بعــله!
و برگشتیم خونه! مسعود جلو در ایستاده بود !
مصطفی دیدش گفت بعله مسعود جان؟اونم گفت نگران غزله چون که اس هاشو جواب نمیده رفتیم توی خونه و دیدیم غزل از ماهم سالم تره مسعود هم گفت چرا جواب منو نمیدی!؟
اونم گفت که دوش دالم!!شیطونیم و حرص دادنم گل کرده!
مصطفی و من که از خنده روده بر شده بودیم منم گفتم مسعود خوب به داشش رفته دیگ =))
مسعودم گفت باشه واسا بعد به دنیا اومدن بچه مهدیه جون برا من شدی حالیت میکنم =))مصطفی هم گف دس به خواهر من بزنیا!مسعودم گفت پس اگ دست نزنم چیکا کنم؟مصطفی گفت هیچی!
منم چون میدونستم کسی طرف مسعودو نمیگیره گفتم اهه پس خودتم دیگ دست به من نزن =))
مصطفی هم گفت خوب مسعود بزن انقدر دست بزن خسته شی =))
مسعود هم هورایی کشید و رفت!
و مصطفی رو به غزل کرد و یجوری نیگاش میکرد انگار میخواس بزنش!
غزل گفت چیه داداشی چرا اینطوری نگاه میکنی منو کار بدی کردم: ((
مصطفی هم گفت اره کار خیلی خیلی بدی کردی!
غزل بنده خدا رنگش سفید شده بود و با ترس و لرز گفت چیکار داداشی؟
اونم با لحن خنده گفت لوسی به مهدیه یاد دادی=))
مهدیه که یاد نداشت =))
خونه از خنده منفجر شده بود =))
منم گفتم عسیسم مصی جونم بلیم تو تخت خواف دکتل بازی تونیم؟=))
مصطفی هم گفت قربون تو بچه برم من!
منم گفتم نظر لطفته دوس داری از این به بعد اینطوری بحرفم؟
اونم گف باتو نبودم که با بچم بودم=))
منو میگی ضایع شده بودما!
مصطفی گفت که راستی اسم بچمون رو چی بزاریم؟؟
غزل گفت راستی بچتون دختره یا پسمله؟
منم گفتم چون مصطفی جون خواست دختر شد =))
مصطفی هم گفت اینارو ولش اسمشو چی بزاریم؟
منم گفتم اومممممم ملیسا؟خوبه؟
مصطفی گفت نه بابا!این چ اسمیه!
بزاریم دیانا!
من که خوشم اومده بود غزلم خوشش اومد و این اسم از همین الان رو بچه مون رفت!
من که بعضی موقه ها باهاش حرف میزدم از بیکاری!
مصطفی هم دیگ منو گذاشته بود کنار و فقط سرشو میزاش رو شکمم!
3ماه بعد!
تو خونه بودم که یهویی یه درد شدیدی اومد سراغم خوش بختانه غزل بود! و سریع به مصطفی خبر داد و مصطفی هم 3 سوته اومد منو برد دکتر و بستری شدم دکتر گفت که بچتون داره به دنیا میاد باورم نمیشد که چقدر زود گذشت!
مصطفی گفت خداروشکر. چیزیش که نیست؟
دکتر گفت نه نیست خیلی هم سالمه!
مصطفی هم که هی منو میبوسید و میگفت عاشقتم دیانا!: /
بیشوور نمیگه منم احساس دارم!
ولی اخر به منم گفت از دلم در اورد!
منم دیگ نمیتونستم کاری کنم و غزل هم باید به مصطفی میرسید و کسی پیشم نبود خواهرمو گفتم بیاد(شراره)
اونم اومد!و ازم مراقبت میکرد! یه روز که مسعود اومد عیادت من شراره رو دید!چشماش برق میزد!
خواهر منه دیگ خوشگل!
نمیدونم چی بگم ولی از طرفی خوش حال بودم ولی از طرفی غزل مسعودو خیلی میخواست و منم به مسعود گفتم بچه پرو اومدی عیادت من یا خواهر خوشگلم؟
اونم سرشو انداخت پایین گفت ببخشید ضایع بود دید میزدم؟؟
شراره هم یه لبخند شیطنت امیز زد!منم اشاره بهش کردم گفتم این نامزده غزله!
شراره گفت خوش به حال غزل!
ووووووو و نداره که بچم به دنیا اومده بود خیلی خوشگل بود بعد مصی اون دنیام بود!
چشماش رو هم باز میکرد چشماش توسی بود خیلی قشنگ به خاله چش قشنگش رفته بود چون شراره هم چشمش رنگی بود!
و مرخص شدم و رفتم خونه شراره هم پند روزی پیشمون موند!
میدونی بعد این همه سال مصطفی شراره رو ندیده بود چون اصلا منو شراره همو نمیتونستیم ببینیم چون رفته بود تحصیل تو خارج=)
مصطفی چون دید زشته همه رو کاناپه بخوابن روزش یه تخت دو نفره دیگ خریده بود!وغزل و شراره رو اون بودن!
منو مصطفی و دیانا جون هم رو یه تخت دیگ بودیم!دیانا وسط منو مصطفی بود!
مصطفی به من گفت که اگ خواهرتو میدیدم اصلا با تو ازدواج نمیکردم
نمیدونم چرا اینو گفت ولی زیاد با لحن شوخی نگفت حالا شوخی یا نه خیلی ناراحت شدم بعد این همه وقت و عشقو عاشقی اینو بهم گفت!
منم بغض گلومو گرفت و رومو اونور کردم!مصطفی گفت عزیزم؟
ببخشید نفهمیدم چی گفتم اگر هم میخوای راحت باشی من رفتم رو کاناپه به دیانا هم شیر بده من رفتم!
و رفت!
ولی یهویی چرا رفت؟رفتم دنبالش و دیدم رفت تو اون اتاق و داشت به شراره نگاه میکرد!منم نذاشتم ادامه دار شه گفتم
اهِم!
اونم دید منم یهو گفت اومدم ببینم چیزی کم ندارن یا نه منم گفتم بیا رو تخت خودمون زود باش!
اون گفت به بچه شیر دادی؟
منم گفتم نه ندادم بیا حالا بهش میدم انگار تا حالا ندیدیشــون!والــا
اونم خندید گفت مهم شیر خوردنه =))منم گفتم خفه شو کم میاد!
اونم گفت باشه چشم =))و اومد پیش منو بپمون خوابید تا صبح ولی صبح زود بیدار شد و بازم رفته بود شراره رو دید میزد!
شاید عاشق خواهرمم شده بود چون منو خواهرم خیلی شباهت داشتیم خواهرم از منم حتی خوشگل تر بود!
رفتم پیشش و گفتم مصطفی میخوای انکار کنی که شراره رو دوست داری؟ باز میخوای منو عذاب بدی؟
اون گفت دوستش که دارم ولی تو بهترینی!و بغلم کرد یکم دلم گرم شد!
شراره هم همون موقع بلند شد و مارو دید که داریم همو بوس میکنیم!
و گفت اهِم حدقل جلئ ما نکنید دلمون میخواد!
سریع از هم جدا شدیم دیدیم گریه بچه داره میاد از خواب بیدار شده بود!
من رفتم ولی مصطفی نیومد!
مصطفی به شراره گفت؟ نبابا دلتون اگ میخواد برید شوهر کنید!
اونم گفت کی میاد منو بگیره باو دلت خوشه!
مصطفی هم گفت تو حالا شاید از خواهرت کم تر داشته باشی ولی زیاد هم کم نداری خوبی!
شراره گفت اولَ لَ دختر شناسم هستی اقا مصطفی؟
مصطفی گفت اره ک هستم!
شراره هم گفت بیچاره خواهرم که با تو ازدواج کرده که اینقدر با دخترا گشتی میشناسیشون!
خلاصه این دوست داشتن مصطفی تبدیل شد به بحث و جرو بحث تا اون موقعی که شراره بود!
و شراره بعد 3 روز رفت خونه بابامشون!
و غزلم که داشت ازدواج میکرد و باز ما میموندیم!
خلاصه روز ازدواج غزل رسید
تو مراسمشون یه اهنگ گذاشتن که رقص دو نفره میطلبید!
شراره هم اومده بود دیانا تو بغلش بود
مصطفی اومد پیش من و گفت افتخار میدی؟مادام؟
منم گفتم نه نمیدم!
گفت ناز نکن بیا دیگ خلاصه رفتم
یه دستش پشت کمرم بود و اون دستش هم تو دستم خیلی حس خوبی داشتم! نفسامون صورت اون یکی رو میسوزوند و یهو دیانا شروع کرد به گریه و مصطفی گفت حتما شیر خوش مزه میخواد =))
منم رفتم بهش شیر دادم:))
و بلاخره غزل هم رفت خونه بختش! و با مسعود عشقش خوش بودن فقط مونده بود خواهر منه بد بخت!
و اونم شب بعد عروسی چون دیر شده بود اومد خونه ما!
و تا رسیدیم خونه به مصطفی گفت که مگه شیر خوشمزه رو خوردی که میگی دیانا حتما شیر خوشمزه میخواد =))
مصطفی اب شد رفت تو زمین!
منم گفتم شراره این چ حرفیه مگ میشه نخورده باشه =))
مصطفی دیگ تحمل نکرد رفت تو اتاق از خجالت!
ولی نخورده بود بیچاره یعنی نداده بودم^-^
و فردا شراره هم رفت و ما دوباره موندیم تو خونه شیک خودمون خیلی راحــت!
بعد چند ماه خبر خواستگاری از شراره هم شد و اونم ازدواج کرد با یکی و داستان ما به پایان رسید!